باغدشت

معرفی روستای باغدشت-الموت شرقی

باغدشت

معرفی روستای باغدشت-الموت شرقی

الموت تنها بود!

پس ای زرنگهای بازنده در کنار همه مدارج و داراییهایتان آگاه باشید جلوی ضرر را هر زمان بگیرید منفعت است.!!! (مرتضی وثوق)

تکراریست قصه تلخ سکوت الموت

دوباره به الموت رفتم به زادگاهم با همان ذوق و شوق کودکانه. با همان شور و عشق وصف نا پذیر .

الموت بود مثل گذشته مثل لحظه های شاد کودکی. با همان شکوه و جبروت.

اما ما نبودیم. الموت تنها بود و بی وفایی فرزندان خام و در اشتباهش. خانه ها چندین برابر شده بودند و ساکنین ناپیدا.

دیگر یک خانه پدری کاه گلی نبود که صدای هم همه فرزندان و خانواده هایشان زنده بودن خود و سرزمینشان را فریاد زند. هر فرزندی خانه ای جداگانه برای خویش بنا کرده برای رفاه برای آرامش خودخواهانه، غافل از اینکه بندهای خود بافته شهرنشینیشان هیچگاه رهایشان نخواهد کرد تا از چهاردیواری اختیاریشان استفاده کنند. روزها در زادگاهم قدم زدم بدنبال همدلی هم صحبتی،همولایتی اما دریغ از یک آشنا ، فقط صدای ساخت و ساز کورکورانه ساختمانها شنیده میشد. حتی کودکان، دیگر مشغول بازی نبودند. نمیدانم نام این بیماری چیست اما هرچه هست سرطانیست که از بی موالاتی طولانی مدت ما رشد نموده . چشم اندازهای دور دست و وسیع ، پرچینهای متواضع و دل گشاده، حال همه اش کوچه های تنگ و باریک شده بودند با دیوارهای سنگی و توری های زندان های مخوف. گویی صدها سال که این دیوارها و توریها نبود همه به هم تجاوز میکردند. نمیدانم فراموش کرده اند پدرانشان شادتر و سرزنده تر از اینان بودند؟فراموش کرده اند درختان و باغهای بی حصارشان پربارتر و پربرکت تر از درختان دربند اینان بودند؟ 

به بار ننشستن درختان میوه در این سالها اندیشه شما را تحریک نمیکند؟ حال باز هم درختها و باغهای بی حاصلتان را محصور کنید با چنگ و دندان.

دیگر هیچ تنوری در روستای ما گرم نمیشود. دیگر حتی یک کاسه وشیرو ماست در کل روستا یافت نمی شود. قیمت یک کیلو شیر گاو در آن روستای پر آب و علف دوبرابر قیمت شیر در شهر هاست.

الموت و صفای وصف ناپذیرش که امروز این کجراهان در پی مالکیتش هستند از خانه و باغ نبود که با حرص به آن چنگ میزنند. الموت و  صفای الموت حاصل دامداری و کشاورزی و حضور گرم و صمیمی و پرتلاش پدران و مادران ما بود. حاصل هم نشینی خاهروبرادرها در یک اتاق کوچک کاه گلی.حاصل همان احترام و مهمان نوازی بظاهر ساده لوحانه. حاصل ایستادگی در سرزمینمان. به شما قول میدهم اگر میلیاردها تومان با تمام ذکاوتتان در شهرها بدست بیاورید نمی توانید یک لحظه شادی و آرامش پدران تهیدستتان را خریداری کنید.

پس ای زرنگهای بازنده در کنار همه مدارج و داراییهایتان آگاه باشید جلوی ضرر را هر زمان بگیرید منفعت است.  

باغدشت و خاطره!

باغدشت

امسال هر بار فرصتی پیدا می کردم الموت به زادگاهم باغدشت می رفتم با همان شوروشوق گذشته وخاطرات شیرین دوران کودکیم  برای دیدن نزدیکان اقوام دور ونزدیک و مردم خونگرمش...

الموت بود ، باغدشت هم بود! که همچنان خاطرات گذشته ام را با مهربانی به رخم میکشید وارد کوچه های قدیمی شدم ، جویبار های قدیمی با آهنگ زیبا یشان  و مایه حیات بخششان کوچه های تنگ و خاکی خانه های کاه گلی گویاهمه با من حرف می زنند ومن نیز با آنها حرفها دارم سکوت معنا داری  را احساس میکنم آری آنها هم دلتنگ هستند،چرا که مورد بی مهری قرار گرفته اند ! تازه متوجه شدم که چقدر در این سالها از هم فاصله گرفته ایم!!

آری این خانه های کاه گلی هم حرفهایی برای ما داشتند! اینکه با رفتن  و فراموش کردن ما برکت ها کم شد! محبت وصفا نا یاب! دوست داشتن ها حقیقی و ارادت ها ی واقعی...همه وهمه جایشان را به دوستیهای ظاهری وخنده های مصنوعی داده اند...

دیگر کسی در خانه های کاه گلی زندگی نمی کند! وصدایی هم از این خانه ها که روزی مأمن و مأوای پدری با چندین فرزند بود شنیده نمی شود!

به محله دیگر می روم خانه های مدرن با شیروانیهای رنگا رنگ که با دیوارهای آجری ، ...محصور شده اند ...آری در زادگاه خودم احساس قربت میکنم

دلتنگی عجیبی نا خداگاه سراسر وجودم را گرفت ! گویا اشتباه آمده ام! اما نه درست آمده بودم اینجا باغدشت است خانه هایی که نه تنها کاه گلی نبودند، بلکه خانه هایی بودند که از مصالحی چون: آهن، آجر، سیمان بسیاز زروق برق خود نمایی میکردند وبرخلاف تواضع و فروتنی!! غرور وتکبر خود را به رخ رهروان کوچه هایش میکشند! بر خلاف خانه های کاه گلی!

بخود گفتم واقعا" این روستای من است!، یعنی اینقدر خود خواه! متکبر!  ...روستای من باغدشت است با غدشتی که در آن زندگی میکردم، و می خواهم زندگی کنم ...

باغدشتی که خانه هایش را حصار های مدرن شهری نگرفته باشد...باغدشتی که باغها و زمینهایش را حصار های مصنوعی نگرفته باشد باغدشتی که صدای مرغ و خروسش به گوش هر رهگذری برسد باغدشتی که هر صبح که از خواب پا می شدی در میدانش صداها گاو وحیوانت دیگرش را به چشم ببینی...ولی افسوس...!!!  شمس الدین رجبی